شاعر : موسی علیمرادی نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : ترکیب بند
انـگـار روح فـاطـمه دراو دمیـده بود آئـیـنـهای کـه دیـده عــالـم نـدیـده بــود
هنـگـام خواب دربـغـل عـمه زیـنـبش دخـتـر نـگـو بگـو ملکـی آرمـیـده بود
ازهر طرف پدر به تماشاش مینشستازبسکه او به حضرت زهرا کشیده بود یادش بهخیرآن شب جشن سه سالگیش بـابـا دوگـوشـواره زیـبـا خـریـده بـود
یـادش بـه خــیـر روز تـولـد بـرای او زینب بـراش چـادرمشکـیبریـدهبود
چادر به سر که کرد دل خانواده رفت گـویـاکه مهردرشبِ تیـره دمیـدهبود
آورد سیـنـهریـز قـشنـگـی عمو براش خوشبختتر ز او به خدا کس ندیده بود
بعد ازپدربه سیـنـه اوغـم سپرده شد افسوس هرچه داشت به تاراج برده شد
حالا بهروی خاک خـرابه فـتاده است طفلی که بیش ازهمه زخمی جاده است حالا نه گوشواره به گوش ونه سینهریز برسیـنـه داغ خاطرههارا نـهادهاست
در گـوشهای دخـترک کوفه دیده بود آن گـوشوارهها که پدرهدیه دادهاست
آن که به بوسۀ پدر ازخواب میپریـد کـارش بهتازیـانـه وسیـلی فتادهاست
ازبس گـرفته سیلی ازاو نـوردیده را کـمسـوترین سـتارۀ این خانـواده است
روزی غـزال خانـۀ ارباب بود وحال زینب شده عصایش اگر ایـستاده است
اوکه هـمیـشه شانـه عـباس جـاشبود درزیـر دست وپا چقـدراوفتاده است
اینغصهاش نبود که دشمن مرا زد است
تنـها غمش همین شده بابانـیامدهاست
آنـقـدر گـوشۀ ویـرانـه روضه خـوانـد آخربه بزم گـریـۀ خود شاه راکـشانـد
میخـواست ازادب بـرود پیـشـوازاو خود را کشانکشان طرف آن طبق رساند تاکه رسید دورپدرگشت وگشت وگشتبر رویخویش لطمه زد نوحه خواند وخواند
فرشی نـداشت پهـن کـنـد پیـش پایاو سررابهروی زلف پریشان خود نشاند
آهـسـتـه وبــریـده بـریـده ســلام کـرد این لکـنت ازسیاهی شب یادگـارماند هر زخم را که دید نفس سختتر کشید هـنـگـام دیـدن لـب بـابـا نـفـس نـمـانـد
این لب هزار بار مرا بوسه داده است این گفت ولب به روی لب یارجان فشاند
اورفت وهیچ وقت جدا ازمحن نـشد
مـثـل حـسیـن کـنـج خـرابه کـفـن نـشد